- بررسی تخصصی
- مشخصات
- نظرات کاربران
شوپنهاور در دیباچه اش بر ویراست نخست کتاب جهان همچون اراده و تصور مینویسد:
«در اینجا قصد دارم توضیح دهم که این کتاب را چگونه باید خواند و آن را به طور کامل فهمید. هدف از نگارش این کتاب تنها ابلاغ یک اندیشه ی واحد است.»شوپنهاور معتقد است که به حقیقت هستی و جهان دست یافته و این اندیشه ی واحد در واقع همین حقیقت جهان است. میگوید پدیدارهایی که ما میبینیم صورت و نمود هستند و فینفسه و جوهر عالم هستی یک نیروی مبرم کور است که همه چیز را به حرکت در میآورد و همه چیز صرفاً نمود پدیداری آن است و او نام این نیرو را اراده میگذارد. یعنی اندیشهی واحدی که از آن حرف میزند و کل فلسفهی او را منحصربهفرد کرده همین اراده است. شوپنهاور میگوید ما جهان را از طریق حواسمان درک میکنیم و به همین دلیل درک ما صرفاً درک پدیدارها است و به هیچ وجه نمیتوانیم به فینفسهی امور پی ببریم. ولی در ضمن به این نتیجه میرسد که ما یک درک دیگر هم داریم که منحصر به خودمان است و آن درکی است که از بدنمان داریم. شوپنهاور میگوید این درکی است مستقیماً و از درون و هر یک از ما وقتی برگردیم و به خودمان نگاه کنیم در خودمان به این نیروی مبرم کور بر میخوریم. با اینحال تأکید میکند که حتی شناخت اراده هم در صورت زمان رخ میدهد. یعنی بدن خودمان صرفاً نشانهای از آن فینفسهی جهان در اختیار ما میگذارد.
مترجم انگلیسی در مقدمه اش نوشته است «همه ی کسانی که آثار شوپنهاور را خواندهاند، و حتی کسانی که با نظرات او موافقت ندارند، عموماً تصدیق میکنند که نثر هیچکس به لحاظ زیبایی سبک و قدرت و سلاست تعبیر از نثر او برتر نیست.» لذا هنگامی که شوپنهاور در دیباچهی ویراست نخست کتابش خواننده را به صبر و طمأنینه دعوت میکند، این امر به خاطر ثقل مطلب و عظمت آن اندیشهی واحد است. بعید است کسی در تاریخ فلسفه بوده باشد که مطالب سخت فهم را به اندازهی شوپنهاور شفاف توضیح داده باشد. ولی با وجود شفافیت و سلاست نثر شوپنهاور، آن اندیشه به قدری دیرهضم و ضدشهودی است که شوپنهاور از ما میخواهد کتاباش را با صبر و طمأنینهی زیاد مطالعه کنیم و حتی میگوید بهتر است آن را دو بار بخوانیم.
دیباچه های شوپنهاور بر کتاب بسیار خواندنی است. او میگوید «حقیقت بی یار و یاور است؛ و در میان چنین آشوب و نزاع فلسفی به آرامی و بدون جلب توجه راه خود را دنبال می کند.» شوپنهاور معتقد است که بخش اعظم تودهی بشری صرفاً اراذل و اوباشی هستند که فقط در پی برآورده کردن حوائج و ارضای شهواتشاناند و اصلاً دغدغه حقیقت ندارند. به همین دلیل کسی که حقیقت را دنبال می کند ناگزیر تک میافتد و تنها میماند. شوپنهاور میگوید مردم بیش از حقیقت مشتاق دروغند و فقط کافی است شیادی پیدا شود و آنها را با چربزبانی فریب دهد تا سخنان بیسروته او را حقیقت تلقی کنند و همه جا جار بزنند. زمانی که شوپنهاور فلسفهی خود را منتشر کرد هگل مشهورترین فیلسوف آلمان بود. ولی شوپنهاور سخنان هگل و فلسفهاش را خزعبل تلقی میکرد و میگفت مردم چون دغدغهی حقیقت ندارند این مزخرفات را به عنوان فلسفه ستایش میکنند. شوپنهاور میگفت عدهای از آن تودهی اراذل و اوباش فلسفه را وسیلهی امرار معاش خود کردهاند و عدهی بسیار زیاد دیگری نیز دار و دسته راه انداختهاند و آن دستهی اول را ستایش میکنند و در این مکارهبازار هر چیزی دنبال میشود غیر از حقیقت. در نتیجه معدود افرادی که دنبال حقیقتاند در گوشهای و در در گمنامی به کار خود ادامه میدهند و حرفشان شنیده نمیشود. او معتقد است که در نهایت نسلی از راه میرسند و قدر حقیقت را میدانند و آن را تحسین میکنند.
شوپنهاور کتاب جهان همچون اراده و تصور را یکجا ننوشته.
درواقع جلد اول کتاب فلسفهی شوپنهاور و تشریح اندیشه ی واحد شوپنهاور است و جلد دوم تفسیر و نتیجه گیری از وجوه مختلف این فلسفه.
شوپنهاور جلد اول را در چهار دفتر و یک ضمیمه نوشته که دفتر اول و سوم از منظر جهان همچون تصور و دفتر دوم و چهارم از منظر جهان همچون اراده نوشته شده اند و ضمیمه هم نقد فلسفه ی کانتی است. با اینحال دفتر اول درباره ی آموزه ی تصور او است و دفتر سوم نتیجهی این آموزه است به ویژه برای هنر.
دفتر دوم هم درباره ی آموزه اراده او است و دفتر چهارم نتیجه ی این آموزه است در مورد اخلاق، یعنی دفاتر سوم و چهارم کتاب به ترتیب فلسفهی هنر و فلسفهی اخلاق شوپنهاورند. شوپنهاور دفتر اول را با جملهی «جهان تصور من است» آغاز میکند و در ادامه توضیح میدهد منظورش از این جمله چیست. منظور شوپنهاور این است که درک ما از جهان درک پدیدارها است نه درک فینفسهی جهان و فینفسهی جهان چیزی است که زمان و مکان نمیشناسد و یکتا و یکپارچه است و جوهری است که تمام پدیدارهای جهان صرفاً اعراض آن هستند. یعنی شوپنهاور همان طور که خودش میگوید در مرز باریک میان تجربهباوری لاک و ایدئالیسم کانت حرکت میکند و یک ایدئالیست استعلایی است، یعنی از آموزهی کیفیات اولیه و ثانویهی لاک و آموزهی حساسیت استعلایی کانت به نتیجهی فوق دست می یابد. در دفتر دوم شوپنهاور به این میپردازد که حالا که درک ما از جهان چیزها صرفاً درک پدیدارها است آیا راهی وجود دارد که بتوانیم شناختی از فینفسهی جهان حاصل کنیم و به حقیقت عالم هستی دست پیدا کنیم یا نه. شوپنهاور میگوید یک راه وجود دارد و آن بدن خودمان است. چون بدن ما هم مثل دیگر اعیان عینی در جهان پدیدارها است و ما آن را هم درک میکنیم. ولی در مورد بدنمان این تفاوت وجود دارد که هر کدام از ما از طریق بدن خودش میتواند به شناختی از فینفسهی جهان دست پیدا کند. حالا شوپنهاور میگوید هر یک از ما وقتی برگردد و به درون خودش نگاه کند میبیند بنیادیترین چیز در وجودش نیروی بزرگی است که او را به حرکت و به تجربه کردن لحظات زندگی وامیدارد. شوپنهاور اسم این نیرو را میگذارد اراده ولی منظورش از اراده صرفاً آن ارادهای که ما در محاورات روزمره به کار میبریم نیست. البته منظور از اراده آن معنای محاورهای را هم شامل میشود ولی خیلی گستردهتر از آن است. شوپنهاور میگوید در سوختن خورشید و حرکات سیارات همان قدر اراده وجود دارد که در حرکت دستان و پاهای ما هست. خودش میگوید در مورد انتخاب لفظ اراده از مجاز التضمین استفاده کرده و لفظ اراده را به معنایی بسیار گستردهتر از معنای معمولاش به کار برده است. منظور شوپنهاور از عبارت جهان همچون اراده همین است و او معتقد است که جهان در حالی که از یک سو سراسر تصور است از سوی دیگر هم سراسر اراده است یعنی تصور صورت ظاهر جهان است و اراده فینفسهی آن.
شوپنهاور تصور را این طور تعریف می کند؛ «تصور عبارت است از یک عملیات فیزیولوژیکی بسیار پیچیده در مغز یک جاندار که نتیجهاش میشود آگاهی از یک تصویر در آنجا.» شوپنهاور در کتاب روی لفظ تصویر تأکید میگذارد و استفاده از لفظ تصور هم در این جا صرفا به آن معنای محاورهای که ما از لفظ تصور اراده میکنیم محدود نیست و دامنهی معنایی بسیار گستردهتری دارد.
بحث شوپنهاور در دفتر دوم این است که فینفسهی جهان اراده است و لذا پدیدارهای مختلفی که ما میبینیم و در صورت کلی ذهن-عین درک میکنیم و میشناسیم صرفاً نمودها یا عینیتیابیهای ارادهاند. در همین دفتر است که او دست به بزرگترین پیشگوییها میزند. شوپنهاور با زبان فلسفی خودش و صرفاً با تکیه بر استدلال منطقی، بیش از صد سال پیش از انیشتین، به نوعی از تبدیل جرم و انرژی به یکدیگر سخن میگوید. او همچنین دو فقره از رایجترین اندیشههای قرن بیستم را، که عموماً به فروید نسبت داده شدهاند، مطرح میکند. یعنی ایدهی ناخودآگاه و ایدهی حکمرانی غریزهی جنسی در زندگی بشری.
در دفتر سوم شوپنهاور بحث مثل افلاطونی را پیش میکشد و میگوید مثال حد فاصل شیفینفسه و پدیدار است و کار هنرمند به تصویر کشیدن مثل است. یعنی میگوید مثال تصور است ولی تصوری است که تابع اصل دلیل کافی نیست و تصور کلی و سرنمونهی دستهای از تصورات و اعیان است. به همین دلیل هنرهای مختلف مثالهای مختلف و درجات عینیتیابی اراده در عالم پدیدارها را نمایش میدهند. ولی در مورد موسیقی استثنا قائل میشود و میگوید موسیقی مثال را به تصویر نمیکشد بلکه نمایندهی و نسخهی خود اراده است و به همین دلیل با دیگر هنرها تفاوت دارد. در این بخش از کتاب است که او راجع به اهمیت موسیقی و ارزش آن حرف میزند و مطالب درخشانی را بیان میکند که بعداً الهامبخش آهنگسازی مثل واگنر میشوند.
در دفتر چهارم شوپنهاور دست به ارزشداوری دربارهی اراده میزند و به این نتیجه میرسد که اراده شر و بد است و تمام مصائب و بدبختیها و خشونت جهان ناشی از همین است. او میگوید اراده وقتی به انسانها و حیوانات میرسد به شکل ارادهی حیات درمیآید و در خون و چنگ و دندان نمود پیدا میکند و انسانها و حیوانات را به جان هم میاندازد. میگوید اگر اراده چیزی شر نبود این همه رنج در جهان وجود نمیداشت. بعد بر این اساس راجع به اخلاق بحث میکند و نتیجه میگیرد که میدان دادن به ارادهی حیات خودمان منشأ بیاخلاقی است و انسان باید اراده را انکار کند و از آن روگردان شود. یعنی اخلاق شوپنهاور بنیاناش بر انکار ارادهی شخص خود است و بهویژه شفقت و دلسوزی برای دیگران. شوپنهاور میگوید تنها انسانی اخلاقگرا است که خودش را در وجود دیگران ببیند و رنجهای دیگران را رنجهای خودش قلمداد کند و بر آنها رحم بیاورد و برای دیگران دل بسوزاند و ارادهی حیات خود را فراموش کند و به شهوات و نیازهای خودش بیتوجه باشد. میگوید نقطهی مقابل انسانی که منکر اراده میشود انسانی است که ارادهی حیات را تأیید میکند و ندایش را لبیک میگوید و دائماً در پی ارضای شهوات و امیال خودش است و نسبت به رنج و درد دیگران بیاعتنا است. درواقع شوپنهاور در این بخش از فلسفهاش گرایشهای عرفانی دارد و حقیقت این است که به عرفان هم اشاره میکند و ارتباط آن را با اخلاق خودش توضیح میدهد. در واقع انکار ارادهی شوپنهاور همان فنا و نیروانای عرفان و زهد بودایی است.
ضمیمه
سوای بسیاری انتقادات فنی و جزئی شوپنهاور به کانت میتوان گفت احتمالاً عمدهترین نقدی که شوپنهاور در ضمیمه ی جلد اول به کانت دارد این است که چرا کانت ویراست نخست نقد عقل محض را تحریف کرده و در ویراست دوم حرفهای قبلیاش را نقض کرده. شوپنهاور میگوید شاید کانت با آگاهی و عمد از نتایج منطقیای که میشده از آموزههای خودش بگیرد غفلت کرده و از روی ترس آنها را بیان نکرده. با این که شوپنهاور کانت را بزرگترین الهامبخش خود میداند و در هر فرصتی او را ستایش میکند و کار خودش را تصحیح و تکمیل کار او میداند ولی این باعث نمیشود که چشم بر اشتباهات او ببندد و عیبهایش را نگوید. واقعیت این است که وقتی ضمیمهی نقد فلسفهی کانتی را میخوانیم گاهی ممکن است تعجب کنیم که شوپنهاور با چه زبان گزنده و تندی دربارهی کانت حرف میزند و با چه سختگیریای از او انتقاد میکند. شوپنهاور گاهی حتی کانت را به خاطر سخناناش مورد استهزاء قرار میدهد و بههیچوجه مراعات جایگاه او را نمیکند. خودش میگوید این درسی است که اتفاقاً از کانت آموخته، یعنی صراحت بیان و صداقت در طرح افکار و ایدهها.
کتاب جهان همچون اراده و تصور به دوستداران فلسفه پیشنهاد می شود.