- بررسی تخصصی
- مشخصات
- نظرات کاربران
I Turn Off The Lights
خانم زویا پیرزاد نویسنده و داستان نویس معاصر در سال 1331 در یک خانواده ارمنی در آبادان متولد شد. پیرزاد فعالیت ادبی خود را با ترجمه آغاز کرد و از جمله آثار ترجمه شده از ایشان می توان از کتاب "آلیس در سرزمین عجایب" نام برد. زویا پیرزاد در دهه هفتاد با شروع نوشتن داستان های کوتاه فعالیت نویسندگی خود را آغاز کرد. نخستین مجموعه ی داستان کوتاه خانم پیرزاد "مثل همه ی غصرها" نام داشت.
کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم اولین رمان بلند خانم پیرزاد است که در سال 1380 توسط نشر مرکز به چاپ رسید. این کتاب تا کنون بیش از صد و هشت بار تجدید شده است و همچنین کتاب توسط "فرنکلین لوئیس" به نام "چیزهایی هست که نگفتیم" به زبان انگلیسی هم ترجمه شد .
کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم برنده جایزه بیستمین دوره کتاب ایران به عنوان بهترین رمان شد و هم چنین برنده جایزه بنیاد هوشنگ گلشیری و مهرگان ادب.
خانم پیرزاد در حال حاضر در آلمان زندگی می کنند و از آن جایی که ایشان به هیچ عنوان اهل مصاحبه و گفت و گو نیستند اطلاعات بیشتری از ایشان منتشر نشده است. از دیگر آثار خانم پیرزاد می توان به "طعم گس خرمالو" ، "عادت می کنیم" و "یک روز مانده به عید پاک" اشاره کرد.
داستان کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم :
داستان کتاب زندگی زنی ارمنی سی و چند ساله است که در خانه های سازمانی آبادان زندگی می کند. او همسر و مادری نمونه است. اما به تازگی ها از زندگی یکنواخت خسته شده است. در پی ورود همسایه های جدید زندگی زن تغییر می کند.این داستان در دهه 40 اتفاق می افتد.
درون مایه ی کتاب خانوادگی و اجتماعی است و گریزی به مسائل سیاسی آن دهه نیز شده است.
بخشی از کتاب :
در خانه که باز شد دست کشیدم به پیشبندم و داد زدم : روپوش درآوردن ، دست و رو شستن. کیف پرت نمی کنیم وسط راهرو. جعبه دستمال کاغذی را سراندم وسط میز و چرخیدم طرف یخچال شیر دربیاورم که دیدم چهار نفر دم در آشپزخانه ایستاده اند. گفتم سلام. نگفته بودید مهمان دارید تا روپوش عوض کنید ، عصرانه دوستتان هم حاضر شده.خدا را شکر کردم که یک مهمان آورده اندو به دخترکی نگاه کردم که بین آرمینه و آرسینه این پا و آن پا می شد. از دوقلوها بلند تر بود و سط دو صورت سرخ و سفید و گوشتالو ، رنگ پریده و لاغر به نظر می آمد.آرمن چند قدم عقب تر ایستاده بود. آدامس می جوید و به موهای بلند دخترک نگاه می مرد.پیراهن سفیدش از شلوار زده بود بیرون و سه دگمه بالا باز بود.
لابد طبق معمول با یکی دست به یقه شده بود.بشقاب و لیوان چهارم را گذاشتم روی میز و با خودم گفتم امیدوارم باز احضار نشم به مدرسه.