- بررسی تخصصی
- مشخصات
- نظرات کاربران
Thousand and One Nights
کتاب هزار و یک شب در دوره پیش از هخامنشیان در هند نگاشته شده است و قبل از حمله ی اسکندر،به فارسی(باستان) ترجمه شده است.در قرن سوم هجری بعد از حمله ی اعراب به ایران زمانی که بغداد مرکز علم و ادب بود کتاب هزار و یک شب از پهلوی به عربی برگردانده شد و متاسفانه اصل کتاب پهلوی را بعد از ترجمه از بین بردند.کتاب به سه نسخه تقسیم می شود:
نسخه ی هندی که پیش از دوره هخامنشی به زبان سانسکریت نوشته شد.
نسخه ی ایرانی که ترجمه از نسخه سانسکریت به فارسی باستان بود.
نسخه ی عربی که در دوران هارون الرشید از زبان پهلوی به زبان عربی ترجمه شد.
در هر کدام از ترجمه ها تعدادی داستان جدید که در نسخه اصلی نبود به کتاب اضافه شده است.
کتاب در سال 1280 هجری قمری یعنی در زمان محمد شاه قاجار به دست عبداللطیف طسوجی به فارسی ترجمه شده است و میرزا محمد علی سروش اصفهانی اشعاری به فارسی برای کتاب سروده است.
کتاب هزار و یک شب هم به عنوان داستان دنباله دار، داستان بلند و داستان کوتاه شناخته می شود.
کتاب هزار و یک شب در قرن هجدهم میلادی به دست آنتوان گالان به فرانسه ترجمه شد و بعد از آن در سال 1885 ترجمه انگلیسی آن عرضه شد.
بورخس نویسنده و شاعر آرژانتینی از این کتاب برای تمامی آثارش الهام گرفته است.
بهرام بیضایی از جمله کسانی که بر روی این کتاب و در این زمینه ی ادبی فعالیت کرده است در جواب کسانی که کتاب را به اعراب و یونانیان نسبت می دهند و از ایرانی بودن داستان سخنی به میان نمی آورند می گوید : هزار و یک شب اصلیتی ایرانی دارد چرا که داستان اصلی یا داستان بنیادین آن ایرانی است و آن قصه خود "شهرزاد" است.
رضا طاهری شاعر و نویسنده ی ایرانی درباره ی کتاب هزار و یک شب می نویسد :داستان نخستین هزار و یک شب پادشاهی به نام شهریار هر شب با زنی هم بستر می شد و بعد او را می کشت.شهرزاد دختری که از بیزاری پادشاه از زنان آگاه بود با شهریار ازدواج می کند و هر شب برای پادشاه قصه ای را روایت می کند. مجموعه ی این روایت های شبانه و مدام با هدفمندی و نکات محتوایی که شهرزاد روایت می کند ، بیماری شهریار را با قصه درمانی در بازه زمانی هزار و یک شب درمان می کند.
داستان کتاب هزار و یک شب
دو شاهزاده برادر،مورد خیانت همسران خود قرار می گیرند. دو شاهزاده به نام های شهریار و شاه زمان.شاه زمان پادشاهی را رها کرده و به سمت دیار برادر حرکت می کند.شهریار به انتقام از همسر خیانت کار خود هر شب دختری را به نکاخ خود در می آورد و صبح روز بعد دستور به قتل دختر می دهد. این داستان ادامه پیدا می کند تا جایی که دختری در شهر باقی نمی ماند و وزیر شهر که دو دختر به نام های شهرزاد و دنیازاد داشت به شدت نگران می شود.شهرزاد خود پیشنهاد می دهد که به عقد پادشاه درآید.شهرزاد همان شب به شهریار می گوید که خواهر او بدون شنیدن قصه های او خوابش نمی برد و او باید برای آخرین بار برای خواهرش قصه بگوید.شهریار می پذیرد و همان شب خواهر شهرزاد به قصر می آید و شهریار شروع به قصه گویی می کند.شهریار که قصه را می شنود شیفته ی قصه شده و مهلت می دهد که فردا شب ادامه ی قصه را بشنود. بنابراین شهرزاد کشته نمی شود و این قصه گویی هر شب ادامه پیدا می کند.
بخشی از حکایتی از کتاب هزار و یک شب :
حکایت بازرگان و عفریت
ای ملک جوانبخت،شنیده ام بازرگانی سرد و گرم جهان دیده و تلخ و شیرین روزگار چشیده،سفر به شهرهای دور و دریاهای پرشور می کرد.وقتی او را سفری پیش آمد.از خانه بیرون شد و همی رفت تا از گرمی هوا مانده گشته به سایه درختی پناه برد که لختی برآساید.چون برآسود،قرصه نانی و چند دانه خرما از خرجینی که با خود داشت به درآورده بخورد و تخم خرما بینداخت.در حال عفریتی با تیغ بر کشیده نمودار شد و گفت چون تخم خرما بینداختی بر سینه فرزند من آمد و همان لحظه بیجان شد،اکنون تو را به قصاص او بایدم کشت.بازرگان گفت : ای جوانمرد عفریتان،من مالی بیمر و چند پسر دارم اکنون که قصد کشتن من داری مهلت ده که به خانه بازگردم و مال به فرزندان بخش کرده و وصیت های خود بگذارم و پس از سالی نزد تو آیم.عفریت خواهش او را پذیرفت.
بازرگان به خانه بازگشت.مال به فرندان بخش کرده ماجرای خویش را چنانکه با عفریت رفته بود با فرزندان و پیوندان بیان کرد.چون سال به پایان آمد به همان بیابان بازگشت و در پای درخت نشسته بر حال خود همی گریست که پیری پیدا شد و غزالی در زنجیر داشت.به بازرگان سلام داده پرسید که:گیستی و تنها در مقام عفریتان از بهر چیستی ؟بازرگان ماجرا را باز گفت.پیر را عجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت : از این خطر نخواهی رستن.پس در پهلوی بازرگان بنشست و گفت:از اینجا برنخیزم تا ببینم که انجام کار تو چون خواهد شد.
بازرگان به خویشتن مشغول بود و همی گریست که پیری دیگر با دو سگ سیاه در رسید و سلام داده پرسید که : درین مقام چرا نشسته اید و به مکان عفریتان از بهر چه دل بسته اید؟ ایشان ماجرا را باز گفتند.هنوز پیر دیگر ننشسته بود که پیر استر سواری در رسید .سلام کرده سبب بودن در آن مقام باز پرسید.ایشان ماجرا بیان نمودند.
ناگاه گردی برخاست و از میان گرد همان عفریت با تیغ کشیده پدیدار شد،دست بازرگان بگرفت تا او را بکشد.بازرگان بگریست و آن هر سه پیر نیز به حال او گریان شدند.پیر نخستین که غزال در زنجیر داشت برخاست و بر دست عفریت بوسه داده گفت : ای امیر عفریتان،مرا با این غزال طرفه حکایتی است.آن را باز گویم اگر تو را خوش آید از سه یک خون او در گذر.عفریت گفت بازگوی.