- بررسی تخصصی
- مشخصات
- نظرات کاربران
فتانه حاج سیدجوادی متولد 1324 در کازرون است.از دیگر آثار او می توان به خلوت خواب اشاره کرد.
اگر پای صحبت های مادر و مادربزرگ ها نشسته باشید حتما قصه های عاشقانه از روزگارهای قدیم برای شما تعریف کرده اند از آن قصه های عاشقانه پر از سوز و گداز که گاهی به خوشی و گاهی تلخ به سرانجام می رسیدند. داستان هایی که بخشی از فرهنگ عامیانه ما رو تشکیل می دهد. کتاب بامداد خمار یکی از همین داستان ها است.
حاج سیدجوادی نام کتاب بامداد خمار را از یک بیت از سعدی اقتباس کرده :
به راحت نفسی ، رنج پایدار مجوی شب سراب نیزرد به بامداد خمار
بامداد خمار زندگی دختری به نام محبوبه است که در سال های پایانی عمرش آن را به سودابه برادرزاده اش تعریف می کند.سودابه که همه معتقدند شباهت بسیاری به عمه اش دارد به عقیده ای پدر و مادرش در آستانه ازدواجی حساس و عجولانه قرار گرفته است . آن ها از سودابه خواسته اند داستان عمه اش را بشنود و سپس تصمیم بگیرد.
محبوبه داستان عاشقی خودش را که در اولین سال های حکومت رضا شاه در ایران اتفاق افتاده است تعریف می کند . داستان عشق دختری از خانواده ای فرهیخته که عاشق رحیم شاگرد نجاری می شود . با پافشاری محبوبه ازدواج سر می گیرد . محبوبه روایت این پافشاری و اتفاقات بعد از ازدواج را برای سودابه روایت می کند.
کتاب بامداد خمار به زبان های دیگری مخصوصا آلمانی ترجمه شده و خوانندگان خارجی پرطرفداری نیز دارد .
چند سال بعد از انتشار کتاب بامداد خمار کتابی با عنوان شب سراب منتشر شد که از زبان رحیم داستان بامداد خمار را روایت می کند . خانم ناهید .ا.پژواک در توضیح گفته است که به دلیل اینکه داستان فقط از جانب محبوبه روایت شده خواسته داستان از زبان رحیم هم گفته شود . البته به علت سرقت ادبی از خانم پژواک شکایت شد .
در جایی از کتاب می خوانیم :
کاغذی برداشتم یک کاغذ تمیز یک قطره کوچک عطر به آن زدم ، یادم نیست چه عطری بود. عطری بود که مادرم به من داده بود.فرنگی بود.گرانقیمت بود.برای روزهای خواستگاری بود.دور و بر کاغذ را گل کشیدم و رنگ کردم . روبان کشیدم . بلبل کشیدم.شاید یکی دو هفته طول می کشید
كاغذي برداشتم. يك كاغذ تميز، يك قطره كوچك عطر به آن زدم. يادم نيست چه عطري بود. عطري بود كه مادرم به من داده بود. فرنگي بود. گرانقيمت بود. براي روزهاي خواستگاري بود. دور و بر كاغذ را گل كشيدم و رنگ كردم. روبان كشيدم. بلبل كشيدم. شايد يكي دو هفته طول كشيد. نقاشي ميكردم و فكر ميكردم چه كنم. عقلم ميگفت دست بكشم. ولي بيچاره نگفته ميدانست كه باخته است. مي دانست كه نميتوانم. ميخواستم به حرف عقلم گوش كنم. براي خودم هزار دليل و منطق آوردم. قسم مي خوردم كه نخواهم رفت. ولي انگار ميخ آهنين در سنگ مي كوبيدم. ميدانستم كه خواهم رفت. خود را با سنگ به مهلكه خواهم انداخت.
چيزي ميگويم و چيزي ميشنوي. در آن زمان عاشق شدن يك دختر پانزده ساله خود مصيبتي بود كه ميتوانست خون بر پا كند. چه رسد به نامه نوشتن. چه رسد به رد كردن خواستگار. عاشق شدن؟ آن هم عاشق نجّار سر گذر شدن؟ اين كه ديگر واويلا بود. آن هم براي دختر بصيرالدولملک. فكر آن هم قلب را از حركت ميانداخت. خون را سرد میكرد. انگار كه آب سر بالا برود. انگار كه از آسمان به جاي باران خون ببارد. با شاخ غول در افتادن بود كه من در افتادم و نوشتم. آرزويي را كه بر دلم سنگيني ميكرد، عاقبت نوشتم...